بنیتابنیتا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 18 روز سن داره

بنیتا دختر بی همتای من

اولین یلدای بنیتا خانمی

بنیتای عزیزم اولین یلدات مبارک باشه عزیز دلممممممم طبق معمول هرسال شب یلدا میریم خونه مامانی زهرا ببخشید که نتونستم کارزیادی برات انجام بدم البته لباس هندونه ای برات گرفتم یه کیک به شکل هندوانه هم سفارش دادم دایی بیژن ومرجان جون وپیوند گلی وپرستار مامان زهرا حوریه خانم هم بودن تو هم که ماشالههههههههههه از این بغل به اون بغل میرفتی وکیف میکردی حسابی هم خوابت میومد چون طی روز خیلی کم خوابیده بودی ولی به زور چشمات روباز نگه داشته بودی واخرشب دیگه حسابی غر غر میکردی ولی بازم نمیخوابیدی اینور واونور ونگاه میکردی وآغو آغو میگفتی همه هم کلی قربون صدقت میرفتن از بس که دختر گل من شیرینه قربونش برممممممممم توی راه داشتیم برمیگشتیم توی ماشین خوابت بر...
1 دی 1392

شیرین کاریهای بنیتای گلم

دختر عزیزم ببخشید که فرصت نمیکنم تند تند وبلاگت رو update کنم اخه دوست دارم بیشتر وقتم رو برای تو دختر گلم بذارم برای همین به کارای متفرقه کمتر میرسم بنیتای عزیزم دارم بزرگ شدنت رو حس میکنم و لذت میبرم حسابی اغون آغون میکنی آبه رو هم یادگرفتی از بس برات تکرار کردم البته نمیتونی درست بگی ولی یه چیزی شبیه آبه میگی خیلی خیلی شیرین شدی صبح که از خواب بیدار میشی یه لبخند قشنگی روی صورتت هست که میخوام درسته بخورمت تا من یا بابایی رو صبح میبینی شروع میکنی به دست وپا زدن وذوق کردن وااااااااااااااااااااااااااااااااای که چه لذتی داره الان که دارم برات مینویسم خوابیدی همچین که انگار صد ساله خوابت نبرده وحسابی خسته شدی خیییییییییییییییییییییییییلی دوست ...
17 آذر 1392

واکسن دوماهگی بنیتای عزیزم

دخترگلم تبریک میگم عزیزدلمممممممممم امروز دوماهه شدی فرشته کوچولوی من امروز بابابایی بردیمت برای چکاپ وواکسن دوماهگی پیش اقای دکتر خاچاطوریان دکتر خوب ومهربونت از دوهفته پیش تحقیقات رودرمورد واکسن شروع کردم که دخترعزیزم کمتراذیت بشه تب نکنه دردنکشه خییییییییییییییییییییلی استرس داشتم هرچی به روز واکسن نزدیکترمیشد استرسم بیشترمیشد ازهرکی میرسیدم سوال میکردم وراهنمایی میخواستم خلاصه ساعت 4.30 رفتیم درمانگاهی که اقای دکتراونجاهستن وقتی رسیدیم یادم افتاد کارت واکسنت روازبس هول کرده بودم یادم رفته بیارم حالاخوبه درمانگاه به خونه نزدیک بود بابایی رفت کارتت رواورد ساعت 5.15نوبتمون شد راستی قبل ازاینکه بریم بهت قطره استامینوفن دادم که خدای ...
26 آبان 1392

دس تای کوچولوی دخترگلممممممممم

عزیز دلم بنیتای کوچولوی من توی این عکس انگشت مامانی رو محکم گرفتی وول نمیکنی منم عکسش رو گرفتم خیلی لحظه دلشینی بود برام البته از این کارها زیاد میکنی جدیدا یکسره اغو اغو واوغون اوغون میکنی برای مامانی وبابایی میخندی دست وپا میزنی با صداهایی که از خودت درمیاری جوابم رو میدی خلاصه خیلی شیرین شدی خییییییییییییییییییلی یک لحظه نمیتونم ازت دور باشم حتی مواقعی که خواب هستی دوست دارم بشینم ونگارهت کنم هزاران هزار بار خداروشکر میکنم بخاطر اینکه من رو لایق دونست که مادر دختری مثل تو باشم عزیز دلممممممممممممم ...
26 آبان 1392