بنیتابنیتا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه سن داره

بنیتا دختر بی همتای من

شیرین کاریهای بنیتای گلم

دختر عزیزم ببخشید که فرصت نمیکنم تند تند وبلاگت رو update کنم اخه دوست دارم بیشتر وقتم رو برای تو دختر گلم بذارم برای همین به کارای متفرقه کمتر میرسم بنیتای عزیزم دارم بزرگ شدنت رو حس میکنم و لذت میبرم حسابی اغون آغون میکنی آبه رو هم یادگرفتی از بس برات تکرار کردم البته نمیتونی درست بگی ولی یه چیزی شبیه آبه میگی خیلی خیلی شیرین شدی صبح که از خواب بیدار میشی یه لبخند قشنگی روی صورتت هست که میخوام درسته بخورمت تا من یا بابایی رو صبح میبینی شروع میکنی به دست وپا زدن وذوق کردن وااااااااااااااااااااااااااااااااای که چه لذتی داره الان که دارم برات مینویسم خوابیدی همچین که انگار صد ساله خوابت نبرده وحسابی خسته شدی خیییییییییییییییییییییییییلی دوست ...
17 آذر 1392

واکسن دوماهگی بنیتای عزیزم

دخترگلم تبریک میگم عزیزدلمممممممممم امروز دوماهه شدی فرشته کوچولوی من امروز بابابایی بردیمت برای چکاپ وواکسن دوماهگی پیش اقای دکتر خاچاطوریان دکتر خوب ومهربونت از دوهفته پیش تحقیقات رودرمورد واکسن شروع کردم که دخترعزیزم کمتراذیت بشه تب نکنه دردنکشه خییییییییییییییییییییلی استرس داشتم هرچی به روز واکسن نزدیکترمیشد استرسم بیشترمیشد ازهرکی میرسیدم سوال میکردم وراهنمایی میخواستم خلاصه ساعت 4.30 رفتیم درمانگاهی که اقای دکتراونجاهستن وقتی رسیدیم یادم افتاد کارت واکسنت روازبس هول کرده بودم یادم رفته بیارم حالاخوبه درمانگاه به خونه نزدیک بود بابایی رفت کارتت رواورد ساعت 5.15نوبتمون شد راستی قبل ازاینکه بریم بهت قطره استامینوفن دادم که خدای ...
26 آبان 1392

دس تای کوچولوی دخترگلممممممممم

عزیز دلم بنیتای کوچولوی من توی این عکس انگشت مامانی رو محکم گرفتی وول نمیکنی منم عکسش رو گرفتم خیلی لحظه دلشینی بود برام البته از این کارها زیاد میکنی جدیدا یکسره اغو اغو واوغون اوغون میکنی برای مامانی وبابایی میخندی دست وپا میزنی با صداهایی که از خودت درمیاری جوابم رو میدی خلاصه خیلی شیرین شدی خییییییییییییییییییلی یک لحظه نمیتونم ازت دور باشم حتی مواقعی که خواب هستی دوست دارم بشینم ونگارهت کنم هزاران هزار بار خداروشکر میکنم بخاطر اینکه من رو لایق دونست که مادر دختری مثل تو باشم عزیز دلممممممممممممم ...
26 آبان 1392

21 شهریور 92

بنیتای عزیزمممممممممممم دختر قشنگم فرشته کوچولوی زندگی من این داستان روزی هست که تو متولد شدی وپا به این دنیا گذاشتی عزیزم من روز 20 شهریور رفتم پیش خانم دکتر طرازی ویزیت شدم وتاریخ سزارین برای 28 شهریور 92 تعیین شد ونامه بیمارستان روگزفتم واومدیم خونه اون شب کمی درد داشتم وبه سختی تونستم بخوابم فردا که روز پنجشنبه 21 شهریور بود مثل همیشه از خواب که بیدار شدم شروع کردم به انجام کارهای روزمره تختخواب رو مرتب کردم شروع کردم به اماده کردن صبحانه احساس کردم یه مایع گرم داره ازم خارج میشه رفتم چک کردم دیدم خونابه داره میره سریع زنگ زدم به بیمارستان ابان گفتن سریع بیا بیمارستان بابایی هم خونه نبود ومن تنها بودم به بابا زنگ ردم گفتم دارم میرم بیم...
30 شهريور 1392