بنیتابنیتا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه سن داره

بنیتا دختر بی همتای من

بنیتا گلی امروز 29هفته و4 روزه شده توی دل مامانی

بنیتا جوووووووووووووونم خوبی دختر گلم؟؟؟؟؟؟؟جیگر مامانی هستی دختر گلم دیروز طبق دستور دکتر امپول بتامتازون زدم امپول رو که زدم تو دختر گلم مثل اینکه قرص ارامبخش بهت داده باشن لالا کردی اونم چه لالایی یه ذره کوچولو کوچولو اینور اونور میرفتی تا صبح از نگرانی نخوابیدم صبح رفتم بیمارستان صدای قلب نازنینت رو شنیدم خیالم رااااااااااااااااااااااااااااحت شد ظاهرا به خاطر امپوله خوابت گرفته بوده عزیزممممممممممم ولی همچین که خانم ماما گوشی رو گذاشت برای شنیدن صدای قلبت انچنان لگدی به گوشی زدی که هم من وهم خانم ماما خندمون گرفت مامانی دوست نداشتی؟ صداش اذیتت کرد؟ دلم واست یه ذرررررررررررررررررررررررره شده جوجه کوچولوی من عزیز دلم راستی خوب با ...
25 تير 1392

تولد مامان

دخترگلممممممممم چطوری ؟ عزیز دلم حسابی شیطون شدی هزار ماشالههههههههه الهی قربون اون وول خوردنت برم دلم ضعف میره عزیزم وقتی اینور اونور میری میدونم جات داره تنگ میشه مامانی بزرگ شده دخملمممممممممم جیگر من دیگه ایشاله تا 2ماه ونیم دیگه صحیح وسالم میای بغل مامانی وووووووووووووووووی چه ذوقی بکنم من وقتی روی ماه دخملمو ببینم امروز تولد مامانیه چقدر خوشحالم که امسال توی سالگرد تولدم دختر گلم رو توی وجودم حس میکنم عزیزدلممممممم دیشب دایی بیژن ومرجان جون وپیوند خوشگله اومدن خونمون واسه تولد مامانی واسه تو هم یه پاپوش خوشمل اورده بودن دستشون درد نکنه پریروز هم دوستای مامانی واسه شما هم چندتاکتاب شعر خوشگل اوردن که برات شعر بخونم دوشنبه رفتم د...
15 تير 1392

جریان برق گرفتگی مامانی

سلام بنیتا گلی خوبی مامانی ؟ عزیز دلم ببخشید دیروز اذیتت کردم کلی از دست خودم ناراحتم وعصبانی  دیروز وقتی داشتم ماشین ظرفشویی رو از پریز برق درمیاوردم برق منو گرفت از دست راستم اومد واز پای راستم خارج شد کلی ترسیدم اشکم بند نمیومد بلافاصله زنگ زدم به مامای کشیک بیمارستان گفتن اگه دخملی تکون میخوره مشکلی نیست کلی هم دعوام کردن البته حق داشتن امروزم زنگ میزنم به دکتر طرازی ازش سوال میکنم یه موقع مشکلی نباشه واسه دخمل گلممممممممم عزیزم خییییییییییییییییییییییلی دوستت دارم ...
25 خرداد 1392

بدون عنوان

دخترم! با تو سخن میگویم: عشق دیدار تو بر گردن من زنجیریست و تو چون قطعه الماس درشتی كمیاب « گردن آویز » بر این زنجیری دخترکم عزیز دلم برای دیدن روی ماهت لحظه ها رو میشمارم هرشب با رویای توی به خواب میرم رویای روزی که تورو در آغوش بگیرم هرچی از احساسم برات بگم بازهم نمیتونم چیزی رو که بااعماق وجودم حس میکنم با کلمات ادا کنم فقط این رو میتونم بگم دوستت دارم خییییییییییییییییلی دوستت دارمبا تمام وجودم عاشقتم عزیزممممممممم ...
20 خرداد 1392

23 هفتگی دخملی گلممممممممم

سلام بنیتا گلی چطوری مامانی؟؟؟؟؟؟؟؟یه وقتایی حسابی مامان رو اذیت میکنی میگیری میخوابی تکونم نمیخوری نمیگی مامانی که اینهمه منتظراومدن عزیز دلشه نگران میشه تند تند ابراز وجود کن باشه دختر گلمممممممممم دیروز رفتیم دکتر برای چکاپ هر بار دکتر گوشی رو میذاره صدای قلبت رو بشنویم بابایی چشماش از ذوق برق میزنه هرچند یه کم خودداره زیاد به روی خودش نمیاره ولی موقع شنیدن صدای قلبت دیگه نمیتونه جلوی خودش رو بگیره کلی ذوووووووووووووووق میکنه ولی مامانی بازم نگران این هست که چرا کم وزن اضافه میکنه البته دکتر راضیه ولی من میترسم شما کوچولو موچولو باشی خودم اصلا مهم نیستم روزایی که از خونه میرم بیرون امکان نداره یه چیزی وا...
13 خرداد 1392

شعر از مرحوم قیصر امین پور

بوی بهار می شنوم از صدای تو نازکتر از گل است گل ِ گونه های تو ای در طنین نبض تو آهنگ قلب من ای بوی هر چه گل نفس آشنای تو ای صورت تو آیه و آیینه خدا حقا که هیچ نقص ندارد خدای تو صد کهکشان ستاره و هفت آسمان حریر آورده ام که فرش کنم زیر پای تو رنگین کمانی از نخ باران تنیده ام تا تاب هفت رنگ ببندم برای تو چیزی عزیزتر ز تمام دلم نبود ای پاره ی دلم، که بریزم به پای تو امروز تکیه گاه تو آغوش گرم من فردا عصای خستگی ام شانه های تو در خاک هم دلم به هوای تو می تپد چیزی کم از بهشت ندارد هوای تو همبازیان خواب تو خیل فرشتگان آواز آسمانیشان لای لای تو بگذار با تو عالم خود را عوض کنم: ...
2 خرداد 1392

ای در طنین نبض تو اهنگ قلب من

دختر گلم بنیتای عزیزم الان که دارم برات مینویسم بیشتر از 5 ماه هست که توی دل مامانی جاگرفتی ومن برای دیدن روی ماه دختر گلم لحظه شماری میکنم هرچند مامانی به لحظه شماری کردن عادت کرده 5سال برای اومدنت لحظه شماری کردم دردها رو بجون خریدم سختیها رو از سرگذروندم از هیچ کاری برای داشتن تو دریغ نکردم با هر ضربه ای که با دستها وپاهای کوچولوت به شکم مامان میزنی سراسر وجودم رو غرق شادی میکنی و من برای دیدن تو دلتنگ تر و تشنه تر میشم  بذار قصه ام رو برات تعریف کنم تا وقتی بزرگ شدی وخوندی بدونی مامان وبابا برای داشتن تواز هرچی توی توانشون بود دریغ نکردن و برای هرچه خوشبخت تر بودن تو تا زمانی که زنده هستم وتا زمانی که نفسی در وجودم هست دریغ نمیکنم...
2 خرداد 1392